نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

محمد فرهام داودی

عکس از گلها

چند روز پیش توی میلم چندتا عکس گل دیدم که یکدفه دلم خواست برای پسرم که عاشق گل یه تعداد رو به انتخاب خودش توی وبش بزارم دردانه ام تمام این گلها و زیباییش تقدیم نگاه تو که زیبا بین هستی       ...
29 مهر 1391

عروسی

چهارشنبه شب مصادف با سالروز حضرت علی (ع)و دخت گرامی نبی اکرم فاطمه زهرا دعوت به عروسی شده بودیم عروسی پسرخاله مامان (حسین و فاطمه جون) صبح روز چهارشنبه محمد فرهامم یه مقدار دیر از خواب بلند شد و من هم نگران بودم که نکنه که تا شب طاقت بی خوابی رو نیاره و توی سالن حسابی بد خلقی کنه اما با کمک مامان جون وخاله ها که از ظهر تا زمان رفتن به عروسی کلی با محمد فرهام بازی کردن بعد از ر سیدن به سالن هم خیلی ساکت و آروم بود و همزمان با موزیک شروع به رقصیدن می کرد بعداز کلی رقصیدن به قسمت مردونه پیش بابا محسن و عمو و باباجون رفت اما دیگه تازمان پایان مراسم من این گل پسرو ندیدم اما بابا محسن هم از محمد فرهام خیلی راضی بود می گفت اصلا اذیت نکرد...
29 مهر 1391

محمد فرهام و سرماخوردگی

از جمعه شب یه مقدار آب ریزش بینی پیدا کرده بودی و تند تند عطسه می زدی اما نزدیک های صبح بود که دیدم نفس کشیدن یه مقدار برات سخت شده  و از صبح شنبه به بعد رفته رفته  سرماخوردگی پیشرفت کرد و مامانی هم فقط با شربت ایبوپروفن تب شما رو کنترل می کرد دوست داشتم که به نزدیک ترین مطب ببرم و ویزت بشی اما بدلیل اینکه عادت شدیدی به دارو های دکتر خودت داری و هرجاهم که ببرم یا دارو ها باعث حساسیت برای پسر گلم میشه یا دارو های اونها رو از شدت بد مزه ای مصرف نمی کنی شانس اوردم که یک شنبه شب ساعت 9 از دو ماه پیش وقت ویزیت داشتی قراره امشب ببرمت پیش دکتر خودت   البته این ویروس رو هم مثل اینکه به مامان انتقال دادی از دیشب سرم سن...
17 مهر 1391

اولین روزهای زندگی

اولین روز زندگی  الهی مامان قربونت بره وقتی اومدی بغلم انگار دنیا مال من بود فکر می کردم که خواب می بینم با تمام سختی های که  توی دوران بارداری داشتم باز هم می دونستم که دلم برای این سختی ها و درد ها تنک میشه اما از اینکه بالاخره به دنیا اومدی هم خیلی خوشحال بودم  بابا محسن رو که نگو مامان جون میگه وقتی که  جلو در اتاق عمل شما رو نشونش دادن  از شدت خوشحالی و ذوق فراموش کرده بود که از شماعکس بندازه خوشحالی توی چشمای بابایی هویدا بود امامامانی  شمارو چند ساعت دیر  تر دید چون تا بهوش بیاد و به بخش منتقل بشه طول کشیده اما باز هم دیدنت برام خیلی لذت بخش بود   &nb...
16 مهر 1391

تولد ستاره

دیروز جمعه تولد ستاره دختر گل خاله سمانه بود     من و محمد فرهام هم قرار بود که راهی منزل خاله سمانه بشیم اما از اونجاییکه  محمدفرهام  باید ظهر حتما می خوابید تمام سعی خودم رو کردم که بتونم اون و بخوابونم اما نشد   تصمیم گرفتم که بدون اینکه بخوابه به تولد ببرمش اما از عاقبت کارخودم آگاه بودم چون اگه نخوابه ساعت 6 تا 7 با کوچکترین مسئله بهونه گیری می کنه و گریه هم که نگو  تا یه ساعت ادامه داره تا از شدت گریه خوابش ببره نمی دونم که  چه مدت  دیگه این بهونه گیری هاو گریه ها تمام می شه و شما خودت زمانی که خوابت میاد می خوابی خلاصه ساعت 4 به منزل خاله سمانه رسیدیم و اونجا م...
15 مهر 1391

آخ جون شمال

 پسر گلم مامان شرمنده که این پست که شما خیلی دوستش داشتی دیر شد نمی دونم که چرا تا میومدم بنویسم وب ایراد داشت و پاک می شد اما دیر نشده این هم از خاطرات  شمال  گل پسری  چهار شنبه عصر بود که با مامان جون و خاله نگار و خاله ملیحه به سمت شمال حرکت کردیم  قرار بود که ب محمود آباد  بریم اما چون که بابا محسن خسته شده بود و یکسره از سرکار که رسیده بود ما حرکت کرده بودیم شب رو توی رویان مستقر شدیم ویلای ما با دریا حدودا صد متر فاصله داشت صبح که بیدار شدیم همراه خاله ها و مامان جون کنار دریا رفیم و پسری کلی بازی کرد اصلا اجازه نمی داد که از عکس بندازیم چون همش پشتش به ما بود و روش به دریا می ...
12 مهر 1391

کلمات جدید

محمدفرهام گلم با این شیرین زبونیات دل مامان برات قینج میره  داریم کلمات جدید رو باهم تمرین می کنیم و شما هم با سرعت زیاد اونها رو یاد می گیری دل مامان ضعف می ره وقتی کلمات رو داری تکرار می کنی   کلمات جدید واتر (باتر) =آب              اوکی( اوتی) = باشه      سیب= اپل گیو می (دیو می ) = بده من   های= سلام                 خداحافظ = بای      راستی داشتم فراموش می کردم حدودا یک هفته ای هست که تمام ماشین ها رو به جزء پرشیا و پراید رو که قبلا هم بلد بود زمانی که توی خیابون می بینی اس...
11 مهر 1391

عروسی

نیمه شعبان برای عروسی دوست بابا محسن رفتیم طالقان ابتدای مراسم همش میگفتی عروس نیست چرا نیاد   شما هم طبق معمول از سرو صدا کلافه شدی و همش غر میزدی من هم مجبور بودم که شما رو بیرون باغ راه ببرم که آروم بشی و نزدیکای ساعت 11 خوابیدی و من هم تونستم یه مقدار بشینم و شام بخورم ابتدای عروسی     پریسا و پریناز دختر عموهای محمد فرهام توی عروسی ...
10 مهر 1391

طالقان

صبح روز عید فطر بود که راهی طالقان شدیم محمد فرهام هم خوشحال از اینکه داره می ره پیش گاوهای عمو حسن بعد از رسیدن و استراحت دستور حرکت پسر داده شد و به سمت گاوداری حرکت کردیم خیلی خوشحال شد وقتی اونها رو دید یکی از گاوها که تازه زایمان کرده بود نزدیک به ما بود و پسری هم همش می گفت که بیا مامان براش سبزی بریزیم منظورش همون علف بود   خلاصه این دو روز خیلی بازی کرد من هم خسته از راه که همش بین خونه و گاوداری عمو حسن دیگه موقع برگشت توان حرکت نداشتم راستی یادم رفت روز دوشنبه ساعت 3 بود که مامان جون و خاله ها به همراه عمو جعفر هم اومدن و حسابی به همه خوش گذشت این هم چند تا عکس       ...
10 مهر 1391

تعطیلات

وای تعطیلات شروع شد همه دارن می رن سفر ماهم آماده شدیم بریم  اما طالقان البته خودش سفره چون 2 ساعتی توی راه هستیم هنوزبابایی نیومده ساعت 11:30 شما هم از خستگی خوابت برد البته یه ساعت میشه  از صبح که ازخواب بلند شدی دیگه نخوابیدی این روزها وضیته  شما بی خوابی توی روزه من هم حسابی خسته می شم  امروز کلی باهم بازی کردیم کوسن ها رو می اوردی می گفتی بیا با اینها باهم کشتی بگیریم کشتی شما اینه که من بیام سمتت یهو خودت رو بندازی زمین و بگی وای مرد و  من هم بوست کنم و لوست کنم تا ازجا بلند شی و دوباره بازی رو از سر بگیری   راستی بابا محسن رفته جاده خاوران که برای گاوداری دوتا توله سگ خوشگل بیاره میگه ک...
10 مهر 1391